اي خنجر مظفر تو پشت ملک عالم

شاعر : انوري

وي گوهر مطهر تو روي نسل آدماي خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وي در مسير کلک تو اسرار چرخ مدغماي در زبان رمح تو تکبير فتح مضمر
عزمت به هرچه روي نهد بر قدر مقدمحزمت به هرچه راي کند بر قضا مسلط
وافکنده رشک بزم تو ناهيد را به ماتمآورده بيم رزم تو مريخ را به مويه
زلف عروس نصرت بر نيزهات پرچمخال جمال دولت بر نامهات نقطه
روح‌الله است گويي در آستين مريمدر اژدهاي رايت از باد حمله‌ي تو
هم عدل کرده پاي بر اندازه‌ي تو محکمهم جور کرده دست ز آوازه‌ي تو کوته
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهمدر زير داغ طاعت و فرمان تست يکسر
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتمدستي چنان قويست ترا در نفاذ فرمان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائيمتاليف کرده از کف تو کار نامهاء کان
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستمآنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر ار به ياد دست تو بارد ز آسمان نمدست چنار هرگز بي‌زر برون نيامد
دستي وراي دستت در کارهاي عالمبا آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
آن خسرو مظفر شاهنشه معظمگفتا که دست قدرت و قدر ملک سليمان
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلمآن قدر تست او را بر حل و عقد گيتي
همراه با سياست او با دو دست برهمتا پايدار دولت او در ميانه هستم
گفتا که مي‌چگويي تقديرها را همگفتم که باز دارد تاثيرهات رايش
شير مرا قلاده همچو سگ معلمتا چند روز بيني سگبانش برنهاده
وي آب رنگ خنجر تو نصرت مجسماي بادپاي مرکب تو فکرت مصور
بر خصم طول و عرض جهان عرصه‌ي جهنماي لمعه‌ي سنان تو در حربگاه کرده
از سعد و نحس دولت و دين کارهاي معظمدر هريکي از بيلک تو چرخ کرده تضمين
در چشم روزگار مبادي بجز مکرممن بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در هيچ مجلسي نزدم جز به شکر تو دمزانگه که خاک درگه عاليت بوسه دادم
عزمي چگونه عزمي عزمي چنان مصممعزمي بکرده‌ام که ز دل بنده‌ي تو باشم
آخر وفاي بندگي چون تويي از اين دمکز بندگيت کم نکنم تا که کم نگردم
زين پس مباد عيشم بي‌خدمت تو خرمزين پس مباد چشمم بي‌طلعت تو روشن
رخسار لاله رنگين زلف بنفشه پر خمهمواره تا که دارد مشاطگي نيسان
تا آفتاب و سايه موافق نگشت با همبا آفتاب و سايه روان باد امر و نهيت
خصم تو يا چو لاله به خون روي شسته از غميا چون بنفشه باد زبان از قفا کشيده